قهرمان من ، سردار رشید اسلام، شهید حاج یدالله کلهر
به نام خداوند عشق و خون
به نام عاشقانی که با خونشون، عشقشون رو اثبات کردند، به نام شهدا. از هفته دفاع مقدس بود که با جستجوی نام چند تن از شهدای سرشناس استان البرز به این نتیجه رسیدم که شهدا غریبن و شهدای استان ما از همه غریب تر. تصمیم گرفتم تا با عنوان سلسله مطالب قهرمان من، به معرفی شهدای پرافتخار استان البرز بپردازم تا شاید گوشه ای از دین بزرگی که گردنم دارند رو ادا کنم.
وقتی صدای گریه کودک در گوشش طنین انداز شد گل از گلش شکفت، بی اختیار جان در زانوانش دمیده شد و از جا پرید، آری این صدای یداالله بود که انگار او را صدا میکرد. بچه را که به آغوش گرفت چشمانش مثنوی ها میسرود، لبخند پدر را که دید آرام گرفت لقمه حلال کار خودش را کرده بود انگار گوش ظریف و کوچکش انتظار اذان پدر را میکشید، الله اکبر الله اکبر..
الله اکبر! چه سرو قامت و رشید! انگار هیچ نام دیگری چون یدالله برازنده این جوان نبود. با اینکه درسش خیلی خوب بود و دوران تحصیلش را با بهترین نمرات گذرانده بود، اما دوری مصافت از زادگاهش روستای باباسلمان شهریار تا شهر اجازه نمیداد بیشتر از سوم متوسطه درس بخواند. از تنبلی بیزار بود، بعد از درس به همه کاری روی آورد، از سیم کشی برق تا جوشکاری، بعد هم که نوبت سربازی در نظام طاغوت بود، چندباری را در این دوران از سربازی فرار کرد، دیگر همه اورا میشناختند، دوستانش را در پادگان جمع میکرد و برایشان از مبارزات و شخصیت امام و خیانت های شاه میگفت، آخر خانواده مذهبی داشت و از دوران کودکی با رساله و اندیشه امام تربیت شده بود، تا اینکه سربازی هم هرطور که بود به پایان رساند.
با داغ شدن تنور انقلاب او هم از غافله عقب نماند و اولین فردی بود که پشت بلندگوی مسجد بابا سلمان شعار "مرگ بر شاه" را سرداد و مردم و جوانان را برای فعالیت های انقلابی تشویق میکرد. برای سرش جایزه گذاشته بودند، ماموران شهریار همه جارا برای پیدا کردنش زیرو رو میکردند. برای فعالیت بیشتر و موثر تر راهی تهران شد و در راهپیمایی ها حضور جدی داشت. در 21 بهمن 57 در تصرف پادگان "باغ شاه" از ناحیه پا تیر میخورد و چند روزی راهی بیمارستان میشود. انقلابی که ثمره مجاهدت های یدالله و جوانان این آب و خاک بود به رهبری حضرت روح الله به بار نشست.
انگار این لباس نیز چون یدالله مشتاق نشستن بر تنش بوده، لباس سپاه، چهارشانه و بلند قامت، چشمان درشت و موهای مجعد مشکیش صلابتی به او بخشیده تا همه اش را خرج پاسداری کند، انگار از روز اول پاسدار به دنیا آمده و باید در راه پاسداری از دنیا برود، پاسداری از اسلام. او از نخسین افرادی بود که سنگ بنای تشکیل سپاه را در کرج گذاشت. برای حمایت و پاسداری انقلاب آرام و قرار نداشت، از همان ابتدا در سال 58 با تحرکات ضد انقلاب در کردستان، با گروهی راهی مقابله با آنان شد، بعد از آن با شروع جنگ تحمیلی به عنوان فرمانده، عده ای از پاسداران کرج را راهی جبهه های گیلان غرب و سرپل ذهاب میکند و با اقتدار و شجاعت به نبرد دشمن بعثی میشتابد.
فرمانده بود، اما فرمانده ای که خود نوک پیکان جبهه بود. اگر چون یدالله کلهر خط شکن جبهه ها باشی، سینه سپر کنی برای دفاع از اسلام، انقلاب، ناموس و وطن، بوسه های تیر و ترکش عاشقانه بر جانت مینشیند و ذره ذره کم میشوی و در آسمان ها بزرگتر. فتح المبین، رمضان، والفجر و کربلای 4 و 5 ذره ذره کمش میکرد، یک کلیه اش را از دست داده بود و یک دستش عملا از کار افتاده بود. چه عهدی با خدای خود بسته بود نمیدانم، انگار تمام تنش را نذر راه حسین(ع) کرده بود تا چون اربابش به خاک و خون نمیغلتید از مجاهدت دست بردار نبود.
هوا سرد بود، خیلی سرد. سوز شدیدی داشت و بی رحمانه پتوی در سنگر را تکان میداد و بر تنمان مینشست. اما گرمای گل لبخند بچه ها سرما را قابل تحمل میکرد. حاج یدالله آن روزها که یک کلیه اش را از دست داده بود و با یک دست زخمی سر میکرد هرطور که بود در جبهه ها مانده بود و مردانه میجنگید. بچه ها دستش را ماساژ میدادند تا بتواند تکانی نصفه و نیمه بخورد. همینطور که در پتوها خزیده بودیم تصمیم گرفتیم برای وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز شب بیرون برویم، یک به یک خارج شدیم و حاجی هم با آن وضعیت وخیم آمد و با هر زحمتی که بود وضو گرفت و به سنگر برگشت، سرما استخوان میترکاند، اما اشتیاق بندگی سرما و درد را از یادش برده بود. وقتی وارد سنگر شدیم هرکدام گوشه ای لای پتوها آرام گرفتیم و پلک هامان که سنگین شد خوابمان برد، نیمه های شب با صدایی از خواب پریدم و انگار سایه ای را دیدم که از سنگر بیرون رفت، بعد چندی نگران شدم و خواستم از جا بلند شوم که دیدم قامت بلند حاج یدالله با آستین های بالا زده و صورت خیس در آستانه سنگر ظاهر شد. برای تجدید وضو رفته بود، با آن حال و روزش آرام و دوست داشتنی به نماز شب ایستاد و انگار میدیدم که گاهی شانه هایش از خشوع دربرابر حضرت رب العالمین میلرزید و من از شرمندگی سر در گریبان بین پتو خزیده بودم و محو تماشای این مرد آسمانی شدم. آری مردانی که لرزه بر اندام شرق و غرب می انداختند و شیر بیشه های نبرد بودند، قدرت از اشک و آه شب و راز و نیاز با خدای خویش میگرفتند.
یاران یک به یک میرفتند و حاج یدالله کلهر تنهاتر میشد و خون به دل و اشک به چشم انتظار میکشید.