یادداشت های یک جوان انقلابی

راه همت، راهی به وسعت آسمان است، قدم نهادن در این راه، همتی مردانه میخواهد

یادداشت های یک جوان انقلابی

راه همت، راهی به وسعت آسمان است، قدم نهادن در این راه، همتی مردانه میخواهد

اگر انسانهایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ اند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد. (سید شهیدان اهل قلم)
قلم به دست گرفته ام تا بنویسیم، از حق و حقیقت، شاید به مذاق تلخ بیاید اما سیاه نمایی نمیکنم، مینویسم از آنچه فکر میکنم باید بنویسم، از هر آنچه که دیگران نمی نویسند و یا از بیان آن ابا دارند، مهم نیست که در چشم خلق چگونه دیده شوی، مهم محبوب خالق بودن است. آمده ام تا جزئی از فلقی باشم که پیش از طلوع خورشید عدالت بر پهنه آسمان نشسته است.
دیر یا زود ظهور اتفاق خواهد افتاد، مهم این است که تو در آن چه نقشی داشته باشی و از آن مهمتر این است که بدانی تا حسین نیست مسلم فرمانده کل قواست..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای استان البرز» ثبت شده است

 به نام خداوند عشق و خون

به نام عاشقانی که با خونشون، عشقشون رو اثبات کردند، به نام شهدا. از هفته دفاع مقدس بود که با جستجوی نام چند تن از شهدای سرشناس استان البرز به این نتیجه رسیدم که شهدا غریبن و شهدای استان ما از همه غریب تر. تصمیم گرفتم تا با عنوان سلسله مطالب قهرمان من، به معرفی شهدای پرافتخار استان البرز بپردازم تا شاید گوشه ای از دین بزرگی که گردنم دارند رو ادا کنم.

***
شهید یدالله کلهر

وقتی صدای گریه کودک در گوشش طنین انداز شد گل از گلش شکفت، بی اختیار جان در زانوانش دمیده شد و از جا پرید، آری این صدای یداالله بود که انگار او را صدا میکرد. بچه را که به آغوش گرفت چشمانش مثنوی ها میسرود، لبخند پدر را که دید آرام گرفت لقمه حلال کار خودش را کرده بود انگار گوش ظریف و کوچکش انتظار اذان پدر را میکشید، الله اکبر الله اکبر..

الله اکبر! چه سرو قامت و رشید! انگار هیچ نام دیگری چون یدالله برازنده این جوان نبود. با اینکه درسش خیلی خوب بود و دوران تحصیلش را با بهترین نمرات گذرانده بود، اما دوری مصافت از زادگاهش روستای باباسلمان شهریار تا شهر اجازه نمیداد بیشتر از سوم متوسطه درس بخواند. از تنبلی بیزار بود، بعد از درس به همه کاری روی آورد، از سیم کشی برق تا جوشکاری، بعد هم که نوبت سربازی در نظام طاغوت بود، چندباری را در این دوران از سربازی فرار کرد، دیگر همه اورا میشناختند، دوستانش را در پادگان جمع میکرد و برایشان از مبارزات و شخصیت امام و خیانت های شاه میگفت، آخر خانواده مذهبی داشت و از دوران کودکی با رساله و اندیشه امام تربیت شده بود، تا اینکه سربازی هم هرطور که بود به پایان رساند.

با داغ شدن تنور انقلاب او هم از غافله عقب نماند و اولین فردی بود که پشت بلندگوی مسجد بابا سلمان شعار "مرگ بر شاه" را سرداد و مردم و جوانان را برای فعالیت های انقلابی تشویق میکرد. برای سرش جایزه گذاشته بودند، ماموران شهریار همه جارا برای پیدا کردنش زیرو رو میکردند. برای فعالیت بیشتر و موثر تر راهی تهران شد و در راهپیمایی ها حضور جدی داشت. در 21 بهمن 57 در تصرف پادگان "باغ شاه" از ناحیه پا تیر میخورد و چند روزی راهی بیمارستان میشود. انقلابی که ثمره مجاهدت های یدالله و جوانان این آب و خاک بود به رهبری حضرت روح الله به بار نشست.

انگار این لباس نیز چون یدالله مشتاق نشستن بر تنش بوده، لباس سپاه، چهارشانه و بلند قامت، چشمان درشت و موهای مجعد مشکیش صلابتی به او بخشیده تا همه اش را خرج پاسداری کند، انگار از روز اول پاسدار به دنیا آمده و باید در راه پاسداری از دنیا برود، پاسداری از اسلام. او از نخسین افرادی بود که سنگ بنای تشکیل سپاه را در کرج گذاشت. برای حمایت و پاسداری انقلاب آرام و قرار نداشت، از همان ابتدا در سال 58 با تحرکات ضد انقلاب در کردستان، با گروهی راهی مقابله با آنان شد، بعد از آن با شروع جنگ تحمیلی به عنوان فرمانده، عده ای از پاسداران کرج را راهی جبهه های گیلان غرب و سرپل ذهاب میکند و با اقتدار و شجاعت به نبرد دشمن بعثی میشتابد.

فرمانده بود، اما فرمانده ای که خود نوک پیکان جبهه بود. اگر چون یدالله کلهر خط شکن جبهه ها باشی، سینه سپر کنی برای دفاع از اسلام، انقلاب، ناموس و وطن، بوسه های تیر و ترکش عاشقانه بر جانت مینشیند و ذره ذره کم میشوی و در آسمان ها بزرگتر. فتح المبین، رمضان، والفجر و کربلای 4 و 5 ذره ذره کمش میکرد، یک کلیه اش را از دست داده بود و یک دستش عملا از کار افتاده بود. چه عهدی با خدای خود بسته بود نمیدانم، انگار تمام تنش را نذر راه حسین(ع) کرده بود تا چون اربابش به خاک و خون نمیغلتید از مجاهدت دست بردار نبود.

هوا سرد بود، خیلی سرد. سوز شدیدی داشت و بی رحمانه پتوی در سنگر را تکان میداد و بر تنمان مینشست. اما گرمای گل لبخند بچه ها سرما را قابل تحمل میکرد. حاج یدالله آن روزها که یک کلیه اش را از دست داده بود و با یک دست زخمی سر میکرد هرطور که بود در جبهه ها مانده بود و مردانه میجنگید. بچه ها دستش را ماساژ میدادند تا بتواند تکانی نصفه و نیمه بخورد. همینطور که در پتوها خزیده بودیم تصمیم گرفتیم برای وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز شب بیرون برویم، یک به یک خارج شدیم و حاجی هم با آن وضعیت وخیم آمد و با هر زحمتی که بود وضو گرفت و به سنگر برگشت، سرما استخوان میترکاند، اما اشتیاق بندگی سرما و درد را از یادش برده بود. وقتی وارد سنگر شدیم هرکدام گوشه ای لای پتوها آرام گرفتیم و پلک هامان که سنگین شد خوابمان برد، نیمه های شب با صدایی از خواب پریدم و انگار سایه ای را دیدم که از سنگر بیرون رفت، بعد چندی نگران شدم و خواستم از جا بلند شوم که دیدم قامت بلند حاج یدالله با آستین های بالا زده و صورت خیس در آستانه سنگر ظاهر شد. برای تجدید وضو رفته بود، با آن حال و روزش آرام و دوست داشتنی به نماز شب ایستاد و انگار میدیدم که گاهی شانه هایش از خشوع دربرابر حضرت رب العالمین میلرزید و من از شرمندگی سر در گریبان بین پتو خزیده بودم و محو تماشای این مرد آسمانی شدم. آری مردانی که لرزه بر اندام شرق و غرب می انداختند و شیر بیشه های نبرد بودند، قدرت از اشک و آه شب و راز و نیاز با خدای خویش میگرفتند.

یاران یک به یک میرفتند و حاج یدالله کلهر تنهاتر میشد و خون به دل و اشک به چشم انتظار میکشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۹
عبد الحسین(ع)

مراسم سالگرد شهادت سردار ایزدیار، از فرماندهان سپاه کرج که در عملیات کربلای یک و در آزاد سازی مهران شهید شدند،دیشب با حضور یادگاران دفاع مقدس و همرزمان آن شهید و مصادف با شب ولادت حضرت علی ابن الحسین(ع)، آقا علی اکبر ،در منزل ایشان و به همت هیئت محبان الشهدا کرج برگزار شد. 

حاج حمید پارسا هم که فرمانده گردان علی اکبر(ع) و همرزم شهید سلمان ایزدیار بودند و امروز مسئول معاونت تحقیق و پژوهش اداره کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس غرب استان تهران هستند در مراسم سالگرد این شهید که در منزل شهید برگزار شده بود حضور پیدا کردند.

حاج حمید روایت های واقعا تکان دهنده و بسیار ناب از شهدای این عملیات را شرح دادند که یکی از آن ها شهید ایزدیار بودند که چگونه پرکشیدند و از شهادتشان آگاه بودند. در قسمتی از این فایل صوتی روایتی از یک دانشجوی دختر شهید که در راهیان نور با او آشنا شدند را بیان کردند و در انتها روایتی حقیقتا ناب از داستان یکی از شهدای کربلای1 بیان کردند که دقیقا مشابه ماجرای حضرت علی اکبر(ع) در کربلا بود. حیفم اومد شما رو هم از این بیانات ارزشمند مطلع نکنم.

حال هوای مجلس در شب ولادت آقا علی اکبر(ع) بوی شهدا میداد و دلمان تا پایین پای ارباب پر زده بود...

خدا شاهده که با چه دردسری این فایل رو اینجا آماده کردم. امیدوارم تا آخرش گوش کنید و اگر لذت بردید که مطمئنا میبرید برا حقیر هم دعا کنید.


       
       

 

زمان 23min/حجم:21m / لینک دانلود: http://media.afsaran.ir/aU1hZO.mp3

این هم روایت آقا مجید ایزدیار از شهید:

ما با شهید سلمان ایزدیار بچه محل و هم سن بودیم. ایشان در خانواده مقید و مومن بزرگ شده بود تقریباً سال 56-57 بود که هر روز به دنبال ما می آمدند که بریم مرگ بر شاه بازی. با اسپری روی خانه ساواکی ها می نوشتیم «مرگ بر ساواکی» و فرار می کردیم.

ما با شهید سلمان ایزدیار بچه محل و هم سن بودیم. ایشان در خانواده مقید و مومن بزرگ شده بود تقریباً سال 56-57 بود که هر روز به دنبال ما می آمدند که بریم مرگ بر شاه بازی. با اسپری روی خانه ساواکی ها می نوشتیم «مرگ بر ساواکی» و فرار می کردیم. ایشان بچه های محل را آگاه کرده و به حرکت درآورده بود.

 سال 57 بود که شهربانی منحل و کمیته به وجود آمد. ما هم وارد کمیته شدیم. اولین کسی که سلاح ژ3 را وارد محل کرد ایشان بود. برای بچه ها آموزش سلاح می گذاشتند و ...

     یک گروه را برای آموزش به کویر فرستادند که از 60 نفر آنها 10 نفرشان بیشتر باقی نماندند. او یکی از 10 نفر باقی مانده بود و خیلی با استقامت و شجاع بود. در سال 60 که وارد سپاه شدیم برای گشت های ثار الله که هیچ کس جرأت مقابله با آنها را نداشت آقا سلمان به تنهایی با آنان مقابله می کرد و آنها را از پای در می آورد. زمانی که به ما گزارش شد جلوی مسجد جامع بمب گذاری شده و همه از دور تماشا می کردند. آقا سلمان رفت جلو و بعد از چند ثانیه جعبه را با پا پرت کرد و گفت فقط یک جعبه خالی بود.

     زمان جنگ مدتی در غرب و مدتی را در جنوب بود چندین بار مجروح شده و در عملیات کربلای یک (مهران)

 10/4/65 که با رمز یا ابالفضل العباس آغاز و ما قسمت پشتیبانی بودیم 5 نفر از بچه ها که دو اسیر عراقی را به همراه داشتند از ما جدا شدند. آقا سلمان تا متوجه شد به سمت بچه ها دوید و گفت وارد میدان مین شدید و برای راهنمایی آنها رفت که یکی از آن دو اسیر رفت روی مین و در جا کشته شد. و آقا سلمان نیز به واسطه انفجار آن مین ترکشی به ناحیه سر مبارکش اصابت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. چند تن از بچه ها نیز مجروح شدند.

 قبل از شهادت یک روز داخل سپاه ایشان را دیدم که مدام در حال خندیدن بود و می گفت خدا دیروز یه آقا عمّار به من داد که ولیعهد من خواهد شد و می دونم بعد از من راه من را ادامه میده، و دیگر به جز شهادت از خدا هیچ چیز نمی خواهم.

 

                                                                                     به روایت: حاج مجید ایزدیار

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۱ ، ۱۷:۰۴
عبد الحسین(ع)