یادداشت های یک جوان انقلابی

راه همت، راهی به وسعت آسمان است، قدم نهادن در این راه، همتی مردانه میخواهد

یادداشت های یک جوان انقلابی

راه همت، راهی به وسعت آسمان است، قدم نهادن در این راه، همتی مردانه میخواهد

اگر انسانهایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ اند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد. (سید شهیدان اهل قلم)
قلم به دست گرفته ام تا بنویسیم، از حق و حقیقت، شاید به مذاق تلخ بیاید اما سیاه نمایی نمیکنم، مینویسم از آنچه فکر میکنم باید بنویسم، از هر آنچه که دیگران نمی نویسند و یا از بیان آن ابا دارند، مهم نیست که در چشم خلق چگونه دیده شوی، مهم محبوب خالق بودن است. آمده ام تا جزئی از فلقی باشم که پیش از طلوع خورشید عدالت بر پهنه آسمان نشسته است.
دیر یا زود ظهور اتفاق خواهد افتاد، مهم این است که تو در آن چه نقشی داشته باشی و از آن مهمتر این است که بدانی تا حسین نیست مسلم فرمانده کل قواست..

۹ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

شهید امیرعباس فضلعلی

شهید امیرعباس فضلعلی

جوان بسیجی و مومن کرجی که جانش را در راه نشر فرهنگ انقلاب اسلامی، در روز جشن پیروزی انقلاب تقدیم نمود

به نام خداوند عشق و خون

و خدایی که همین نزدیک هاست آفرید عشق را و انسان را

بهتر بگویم که آفرید انسان ها را و بار امانت به دوش همین انسان ها نهاده شد

بار امانتی که فقط عده ای آن را به دوش کشیدند و میکشند

و انسانی که شاید بتوان گفت تمام عمر کوتاهش را در انتظار است

انتظار مرگ و نابودی و انتظار مرگ و جاودانگی

و خوشا آنان که با خون خویش عشقشان را اثبات کردند و جاودانه شدند

بگذارید کمی از دوستم بگویم ، فقط خدا میداند که چقدر سخت است از دوستی بگویم که تبسم گرمش پیش چشمانم خودنمایی میکند و خاطره اش جز شیرینی بر کام یادم نمی نشاند. تک تک لحظه هایی را که در هیئت گذراندیم و شب هایی که ماه رمضان را با اشک بر اهل بیت در بیت الزهرا(س) کرج سحر کردیم از یادم نمیرود، حال باید آه سردی بکشم، بنشینم و بگویم: او دیگر نیست، چون اصلا از جنس ماندن نبود، آخر، خاک بالهایش را تکانده بود و خوب میدانی که پرستو رفتنی ست، او نیز چون دیگر پرستو ها پر کشید.

شهید امیر عباس فضلعلی را میگویم، همان جوان پرشور و گمنام انقلابی، او که با لبخند دل سنگ را هم بدست می آورد، او که دوست بود و مربی، او که پای کار بود و مرد جنگ، او که باور داشت جنگ تمام نشده است و او که شنید ندای "هل من ناصر" آقایش را و او که گفت: "لبیک"

هرکس عباس را فقط یک بار دیده بود و سلامش را علیک گفته بود شیفته اش شده بود، آخر قلب مهربان به همه قلب ها راه دارد، حتی به قلب های جزیره ای پل دارد! و عباس انگار آمده بود تا دوست ما باشد، تا لبخندش را دریغ نکند، تا فانوس هدایت باشد، تا عباس باشد.

هشدار!

نگارنده اصلا قصد ندارد که بگوید امیر عباس فضلعلی که بود و چه شد! چون شاید اصلا در توان او و قلمش نباشد. میخواهد بپرسد تو که هستی و چه میشوی!؟

آری، هستند در همین آب و خاک، همین نزدیکی ها، کسانی که با ما نفس میکشند و با ما زندگی میکنند، اما روز و شب ندارند، آرامش و آسایش برایشان تعریف شده نیست، از همه دیرتر میخوابند و از همه زودتر برمیخیزند، حرف نمیزنند و مرد عمل هستند، با فکر آنچه ماندنی ست به فکر دنیا و تعلقاتش نیستند، در دنیا به آنچه فکر نمیکنند "من" است و آنچه برایش زندگی میکنند "رضای حق" است.  بگذار حرف آخر را بزنم، فقط کمی دلشان درد میکند!

قلبت که درد کند، آرام و قرار نداری، دائم به این فکر میکنی که چه کنم؟ چه کنم که مولایم از من راضی باشد؟ چه کنم که شرمنده خون شهدا نشوم؟ چه کنم تا رو سفید در قیامت علی اکبر امام حسین(ع) را زیارت کنم؟ چه کنم تا خودم، خانوادم، دوستانم، دانشگاه و جامعه ام اصلاح شود؟ چگونه نفس زیاده خواهم را بکشم؟ چگونه راه سعادت را پیدا کنم و نشان دیگرانش دهم؟ با خودت دعوا داری! با مردم چون مادری دلسوز و مهربانی ، ریش سفیدی میکنی برای آشتی خلق الله با الله و نیمه شب که به سجاده میرسی خودت را پرت میکنی در آغوش خدا و با چشمان پر از اشک و قلبی لرزان میگویی: خدایا راضی باش و این کم را بپذیر.

آن وقت روضه خوان که روضه میخواند میفهمی امام حسین و حضرت عباس را و عشق را و خون را ...

آن وقت میفهمی اسمت امیر عباس باشد و برای نشر فرهنگ سرخ عاشورایی، دستت قطع بشود و با صورت به روی زمین بیوفتی و در خون خودت دست و پا بزنی یعنی چه ...

بیست و دوم بهمن امسال بنابر یک سری دلایل کاملا شخصی برایم شیرین تر از سالهای دیگر بود تا زمانی که مراسم به پایان رسید، در مسیر برگشت که خبری دنیا را بر سرم واژگون کرد و تلنگری دردناک مرا از خواب غفلت بیدار کرد، عباس پر کشید! و بارانی که بند آمدنی نبود و حس حسادتی که به عباس داشتم وسط داغ رفیق رهایم نمیکرد.

امیر عباس فضلعلی ، سرباز وظیفه و مربی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان البرز و بسیجی پایگاه مسجد امام جعفر صادق (ع) رجایی شهر کرج بود که در روز 22 بهمن امسال در حال آماده سازی غرفه فرهنگی انجمن اسلامی دانش آموزی و تهیه حداقل امکانات یک غرفه، در مسیر  راهپیمایی سالروز پیروزی انقلاب اسلامی در کرج ، دچار حادثه برق گرفتگی شد و به وصال معبود رسید.

آنچه کمتر از همه برای مسئولین ما و خصوصا مسئولین استان البرز اهمیت دارد امر فرهنگ و نشر ارزشهای انقلاب اسلامی است و آنچه بیش از همه شعارهایشان را پر میکند همین امر بی ارزش فرهنگ است. تا جایی که در روز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به جوانانی که نیروی جوانی خود را در طبق اخلاص گذاشته و به میدان آورده اند تا انقلاب را به نسل جوان جامعه معرفی و به یاد نسل های گذشته انقلاب بیاورند، غرفه هایی اختصاص میدهند که جز چند تکه میله دار بست امکانات دیگری ندارد! و برای تهیه حداقل امکانات مانند برق برای لوازم صوتی و تصویری یک جوان انقلابی پاک که از سرمایه های این انقلاب بود باید جانش را از دست بدهد، داغی بزرگ بر دل مادر و پدرش گذاشته شود، دوستی دلسوز از میانمان برود و در آخر حتی او  را شهید به حساب نیاورند!

چرا بجای اینکه این مسئولین ما باشند که بستر ها را برای فعالیت این جوانان آماده و این نیروهای جوان را به سوی تحقق آرمانهای اصیل انقلاب در جامعه هدایت کنند، کمترین تدبیری برای مشارکت آنان نمی اندیشند و آنان را در محاسباتشان به حساب نمی آورند و حتی  با سهل انگاری برای آنان خطرآفرینی میکنند؟

بدانید که عباس خون پاکش را تقدیم کرد تا بیدار شوند آنانی که خود را به خواب زده اند! عباس خون داد تا ما هم بدانیم، باید برای حفظ این انقلاب تا پای جان جنگید، حتی اگر هیچ کس به فکر نباشد، سنگ اندازی کنند، تهمت بزنند و قدر ندانند، این جنگ ادامه دارد و باور کنید این مسئله را که جنگیدن برای فرهنگ بسیار سخت تر از جنگیدن برای خاک است و این جنگ مرد میخواهد، مرد میدان!

خوشا آنانکه مردانه می میرند و تو ای عزیز خوب می دانی، که تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند. (شهید سید مرتضی آوینی)

تیزر مراسم یاد بود در مسجد امام صادق(ع) کرج

 

  

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۷
عبد الحسین(ع)

بسم رب الشهدا

به بهانه هفته دفاع مقدس مینویسم، به یاد صفای ساده ی بسیجیای قدیم، به یاد فانوسخه و لباس خاکی و سربند یازهرا(س)، به یاد اون رزمنده هایی که از جای جای همین شهرمون، از لبنیاتی و نجاری و آهنگری تا دانشگاه و مطب و کارخونه، خانواده رو به امان خدا رها میکردن و میرفتن تا تکلیفشونو ادا کنن. یه وقت فکر نکنید همه احساس تکلیف کردن و جونشونو کف دست گرفتن و راهی جبهه ها شدند، نه! همان دوره هم کم بودند انسانهایی که از خود بگذرند، از زندگی شیرین، خانواده و دنیا دل بکنند و تنها به امید رضای خدا در راهی قدم گذارند که جز خطر ره آوردی نداشت و جز جانبازی و شهادت اجری نداشت.

مادر شهید

چه بسیار مادرانی که با چشمان پر از اشک با دست خود کاسه روشنی آب رو پشت سر بچه هاشون به زمین ریختن و چه بسیار نوعروسانی که حتی سه وعده غذایی یک روز رو کنار همسانشون نبودن و چه بسیار بچه هایی که حتی یک بار نتوانستند طعم آغوش گرم پدرانه را بچشند. اینها دستاورد های جنگ بود، جنگی که جورش را شیرمردان حزب الله و خانواده هایشان به دوش کشیدند، دلاورانی که رستم و اسفندیار و اسطوره های داستانهای کهن ایران زمین کم و کوچک اند در برابر صلابت عزم و اراده پولادینشان.

میخواهم بسیجی خطابت کنم، بله با شما هستم! شمایی که قلبت به عشق ایران و ایرانی میزنه، با برد تیم ملی سرتون رو بالا میگیرید و به ایرانی بودن افتخار میکنید و از دیدن رنج هم وطنانتون آروم و قرار ندارید. تا چشمتون به مزار شهدای گمنام میوفته دلتون میلرزه و بی اختیار مسیرتون رو کج میکنید تا یه صلوات و فاتحه هم نثار کسانی کنید که از آرامش و آسایش دنیاشون گذشتند و جونشون رو دادند تا بتونید آسایش امروز رو داشته باشید، درس و دانشگاهشون رو رها کردند تا امروز دانشگاه برید و درس بخونید. بسیجی به کارت و ظواهرش نیست، بسیجی به دله، به قلبی تپنده و گرم که عمل رو باعث میشه، عملی که بوی عشق به وطن میده، عملی که همه انگیزه انجامش رضایت خداست و نه حتی خلق خدا. اگر اینجوری هستی که گفتم پس هیچ فرقی بین تو و بسیجی شهید دفاع مقدس نیست، چون هردو به عشق عزت و سرفرازی ایران و ایرانی، به عشق زنده نگه داشتن اسلام و قرآن و به امید رضای خداوند زندگی میکنید.

دفاع همچنان باقی ست، اگر زمانی جوانان این مرز و بوم تفنگ دست گرفتند و راهی جبهه دفاع از مملکتشون شدند، اگه همه سختی هارو به جون خریدند تا زیر بار ذلت مستکبرین عالم نرند، اگه غیرت به خرج دادند و مثل یه مرد زندگی کوتاهشون رو خرج ما کردند، خواستند یادمون بدن رسم مردونگی رو. امروز دفاع من و تو  از جنس همان دفاع مقدس 31 شهریور 59 است، خاکریز همان خاکریز و دشمن همان دشمن است، همان دشمنی که جز نابودی ایران اسلامی آرزویی در دل ندارد و زمانی با سلاح توپ و خمپاره امروز با سلاح فرهنگی و تحریم و سیاست نیرنگ به میدان جنگ آمده. اما غیرت جوون ایرانی هنوز از جنس غیرت همت و باقری و باکری هاست، هنوز رگ ایثار و از خودگذشتگی تو وجود مسلمون شیعه ایرانی زندست، هنوز جنگ و جبهه و سربند یااباالفضل تموم دنیامونه، امروز شهدا شاهدند که اگر دانشجو هستی، به عشق آبادی باغ مملکتت درس میخونی که با خون جوانان رشیدش آبیاری شده و جون گرفته نه به امید آسایش دو روزه دنیا.

چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم، آقا سید مرتضی آوینی: هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره‌ی خاکی می‌گذرد و همه‌ی آنان تا به امروز مرده‌اند و ما نیز خواهیم مرد و بر مرگ ما نیز قرن‌ها خواهد گذشت. خوشا آنان که مردانه مرده‌اند و تو ای عزیز، می‌دانی تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند.

یادشان گرامی، راهشان پر رهرو باد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۴۹
عبد الحسین(ع)

مراسم سالگرد شهادت سردار ایزدیار، از فرماندهان سپاه کرج که در عملیات کربلای یک و در آزاد سازی مهران شهید شدند،دیشب با حضور یادگاران دفاع مقدس و همرزمان آن شهید و مصادف با شب ولادت حضرت علی ابن الحسین(ع)، آقا علی اکبر ،در منزل ایشان و به همت هیئت محبان الشهدا کرج برگزار شد. 

حاج حمید پارسا هم که فرمانده گردان علی اکبر(ع) و همرزم شهید سلمان ایزدیار بودند و امروز مسئول معاونت تحقیق و پژوهش اداره کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس غرب استان تهران هستند در مراسم سالگرد این شهید که در منزل شهید برگزار شده بود حضور پیدا کردند.

حاج حمید روایت های واقعا تکان دهنده و بسیار ناب از شهدای این عملیات را شرح دادند که یکی از آن ها شهید ایزدیار بودند که چگونه پرکشیدند و از شهادتشان آگاه بودند. در قسمتی از این فایل صوتی روایتی از یک دانشجوی دختر شهید که در راهیان نور با او آشنا شدند را بیان کردند و در انتها روایتی حقیقتا ناب از داستان یکی از شهدای کربلای1 بیان کردند که دقیقا مشابه ماجرای حضرت علی اکبر(ع) در کربلا بود. حیفم اومد شما رو هم از این بیانات ارزشمند مطلع نکنم.

حال هوای مجلس در شب ولادت آقا علی اکبر(ع) بوی شهدا میداد و دلمان تا پایین پای ارباب پر زده بود...

خدا شاهده که با چه دردسری این فایل رو اینجا آماده کردم. امیدوارم تا آخرش گوش کنید و اگر لذت بردید که مطمئنا میبرید برا حقیر هم دعا کنید.


       
       

 

زمان 23min/حجم:21m / لینک دانلود: http://media.afsaran.ir/aU1hZO.mp3

این هم روایت آقا مجید ایزدیار از شهید:

ما با شهید سلمان ایزدیار بچه محل و هم سن بودیم. ایشان در خانواده مقید و مومن بزرگ شده بود تقریباً سال 56-57 بود که هر روز به دنبال ما می آمدند که بریم مرگ بر شاه بازی. با اسپری روی خانه ساواکی ها می نوشتیم «مرگ بر ساواکی» و فرار می کردیم.

ما با شهید سلمان ایزدیار بچه محل و هم سن بودیم. ایشان در خانواده مقید و مومن بزرگ شده بود تقریباً سال 56-57 بود که هر روز به دنبال ما می آمدند که بریم مرگ بر شاه بازی. با اسپری روی خانه ساواکی ها می نوشتیم «مرگ بر ساواکی» و فرار می کردیم. ایشان بچه های محل را آگاه کرده و به حرکت درآورده بود.

 سال 57 بود که شهربانی منحل و کمیته به وجود آمد. ما هم وارد کمیته شدیم. اولین کسی که سلاح ژ3 را وارد محل کرد ایشان بود. برای بچه ها آموزش سلاح می گذاشتند و ...

     یک گروه را برای آموزش به کویر فرستادند که از 60 نفر آنها 10 نفرشان بیشتر باقی نماندند. او یکی از 10 نفر باقی مانده بود و خیلی با استقامت و شجاع بود. در سال 60 که وارد سپاه شدیم برای گشت های ثار الله که هیچ کس جرأت مقابله با آنها را نداشت آقا سلمان به تنهایی با آنان مقابله می کرد و آنها را از پای در می آورد. زمانی که به ما گزارش شد جلوی مسجد جامع بمب گذاری شده و همه از دور تماشا می کردند. آقا سلمان رفت جلو و بعد از چند ثانیه جعبه را با پا پرت کرد و گفت فقط یک جعبه خالی بود.

     زمان جنگ مدتی در غرب و مدتی را در جنوب بود چندین بار مجروح شده و در عملیات کربلای یک (مهران)

 10/4/65 که با رمز یا ابالفضل العباس آغاز و ما قسمت پشتیبانی بودیم 5 نفر از بچه ها که دو اسیر عراقی را به همراه داشتند از ما جدا شدند. آقا سلمان تا متوجه شد به سمت بچه ها دوید و گفت وارد میدان مین شدید و برای راهنمایی آنها رفت که یکی از آن دو اسیر رفت روی مین و در جا کشته شد. و آقا سلمان نیز به واسطه انفجار آن مین ترکشی به ناحیه سر مبارکش اصابت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. چند تن از بچه ها نیز مجروح شدند.

 قبل از شهادت یک روز داخل سپاه ایشان را دیدم که مدام در حال خندیدن بود و می گفت خدا دیروز یه آقا عمّار به من داد که ولیعهد من خواهد شد و می دونم بعد از من راه من را ادامه میده، و دیگر به جز شهادت از خدا هیچ چیز نمی خواهم.

 

                                                                                     به روایت: حاج مجید ایزدیار

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۱ ، ۱۷:۰۴
عبد الحسین(ع)

            

     

     

مراسم بزرگداشت شهید چمران دیشب با حضور فرماندهان ارتش و سپاه و همرزمان شهید چمران و همچنین مهندس چمران ،برادر و همرزم شهید مصطفی چمران در قربانگاه آن شهید در دهلاویه برگزار شد.

چند عکس هم از مراسم گرفتم که مشاهده میکنید.

بعد از خوش آمد گویی یکی از فرماندهان ارتش نوبت به سخنرانی مهندس چمران شد که خاطرات بسیار زیبایی از دکتر چمران بیان فرمودند و در آخر دل هامان را به آن لحظه ملکوتی وصل عاشق و معشوق و داستان قربانگاه دهلاویه پر دادند...
بعد از آن با کمی نمک روضه اباعبدالله(ع) فتح باب کمیل کردیم و به یاد شب های عاشقانه چمران و مناجاتش با خداوند متعال ندای یارب یارب یارب سر دادیم و آرزوی شهادت بر دل و زبان جاری ساختیم.
حقیقتا چمران الگویی بود که تاریخ هرگز همانندش را به خود نخواهد دید و این از بیانات حضرت آقا در باره شهید چمران قابل برداشت است.
اما باید به این نکته هم اشاره کنم که انگار فقط مردم سوسنگرد و اهواز اند که قدردان زحمات آن شهید والامقامند. هرکس با پلاکاردی این ابراز علاقه را در سطح شهر نشان داده بود ولی در تهران از این خبرها نبود:(
باید بدانیم که تا جان در بدن داریم و رنگ آسایش میبینیم مدیون خون شهیدانیم.
انشالله خداوند یاری دهد با امثال چمران ها که حقیقتا راهنمای راه عشق و وصل به معبودند هدایت شویم و شرمنده خون پاکشان نشویم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۱ ، ۱۲:۴۲
عبد الحسین(ع)

تشیع دو شهید گمنام از میدان سپاه کرج به مقصد دانشگاه تربیت معلم از ساعات اولیه صبح آغاز و تا ظهر روز شهادت حضرت موسی ابن جعفر(ع) به طول انجامید.

وارد دانشگاه که شدیم انقدر بالا رفتیم تا دیگه به ته دانشگاه و ناکجا آبادش رسیدیم. کنار مسجد دانشگاه بود ولی... جایی که فکر نمیکنم گذر کسی به اونجا بیفتد الا اهلش که اگر نظر مسئولان این بود هرگز نباید در دانشگاه دفنشان میکردند چرا که اهلش هر کجا باشد دنبالش میرود.
بعد از تلاوت قرآن حاج صالح اطهری فرد نوبت به سخنرانی خانوم رئیس دانشگاه رسید...
من داشتم گریه میکردم و اطرافیانم خنده.
دوستان گفتند دیوانه به چی گریه میکنی؟ گفتم به غربت این شهدا...
گاهی وقتا چقدر ما بیمعرفت میشیم.

خانوم رئیس مثلا دارن سخن میرانند:
امروز دو دانشجو به لیست دانشجویان دانشگاه خوارزمی که شعبه تهران است اضافه شد.
از زبان شهدا میگوید: ما امروز در سایت دانشگاه ثبت نام و انتخاب واحد کردیم. به مادرانمان که آرزوی ادامه تحصیلمان را داشتند بگویید ما در این دانشگاه ادامه تحصیل میدهیم. لطفا کلید خابگاهمان را بدهید...
حالا ملت با چشمان پر از اشک نظاره گر تدفین شهدا هستند و حاج آقا رزاقی منتظره تلقین بخونه.
بعضی وقتا ما میخواهیم ارتباط با نسل جوان بگیریم اما بدبختانه بلد نیستیم و به شهدا توهین میکنیم.
چی میشد اگر میگفت:
امروز یک رشته جدید به رشته های دانشگاه اضافه شد. رشته عاشقی.
و دو استاد برای تعلیم دانشجویانمان به دانشگاه دعوت شدند تا درس عاشقی به جوانانمان بدهند.
بخدا خودشون ناراضی اند از اینکه به اینجا آمدند. آرزو میکردند که کاش در بیابان ها مانده بودند و اوضاع امروزمان را اینچنین نمیدیدند.کاش صاحب نفسی پیدا میشد و میگفت.
خدا کند بچه های با معرفت این دانشگاه که چله زیارت عاشورا گرفته بودند برای این مهمانی قدر شهدا را بدانند و حرمتشان را حفظ کنند.
دیروز یکی از رفقای طلبه میگفت چند سال پیش در جایی شهدای گمنام در پارکی دفن شدند و بچه ها الان روی مزارشان سرسره بازی میکنند!!!
گفتنی ها زیاد است اما کو گوش شنوا!؟

"ادامه عکس ها در ادامه مطلب"

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۱
عبد الحسین(ع)

شرح بسیجی‌های بیکله از زبان حاج همت

عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم

حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!

امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.

رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد.

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوا می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.

آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.

اول رگبار می بندند.

بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.

یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.

این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....

شوخی شهید همت با شهید باکری/ترک‌ها حتما بخوانند

در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.

حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟

حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خط لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .(اسفندیار مبتکر سرابی)

"شادی روحشون صلوات"

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۶
عبد الحسین(ع)

سلام و درود خدا بر شهدای والامقام ، اصحاب آخرالزمانی امام عصر(عج).

صبح پنج شنبه بود. یه خورده دلم گرفته بود. پشت میزم نشستم و بی اختیار قلم رو برداشتم.

شروع به گفتن یه شعر برا شهدا کردم. اولین بیتی که به ذهنم جاری شد این بود:

                               یاد اون مردا بخیر                  یاد ایرانفرد و ظهیر

این شعری که میگم یک سبک شور برا سینه زنیه.

تجربه واقعا عجیبی بود. ابیات خودشون و خیلی روان به زبانم جاری میشدن، اولین بار بود که انقدر راحت شعر میگفتم.انگار خود شهدا بودن که بهم میگفتن چی بنویسم.

 همچنین ابیات بعدی تا اینکه شعر کامل شد.

همون شب یعنی شب جمعه مجلسه روضه ای به پا کرده بودیم، به مناسبت ایام فاطمیه.

سخنران یه سید با صفایی بود که حسابی داغونمون کرد و یه توصیه کرد. گفت: دیگه فاطمیتونو به سید جماعت نسپرید که بر گرده بگه مادرمو تو کوچه ها زدن، محسنشو ازش گرفتنو...

خلاصه بعد کلی عشق بازی اومدیم بیرون. دم درب هیئت حاج مهران (از رفقای اهل دل بسیج، یه جوراییم حق مرشدی گردنمون داره) برگشت گفت: امیرحسین ، فردا سالروز شهادت شهید ایرانفرده(26 فروردین)، میخوایم بریم بهشت زهرا(س) به همراه همسر شهید. حتما شعر بیار که میخوایم سر مزار شهید سینه بزنیم.

آقا مارو میگی؟ خشکمون زد! آخه صبحش بود شعرو گفتم، اولین بیتشم اسم شهید ایرانفرد بود.

خلاصه فردا صبح با رفقای بسیجی، به همراه همسر شهید رفتیم سر مزار شهید ایرانفرد و شعری که خودش به زبونمون آورده بود تا تو سالگردش بخونم رو خوندم و جاتون خالی خیلی با صفا بود.

از طرفی هم همسر بزرگوار شهید با شنیدن اسم ایشون حالشون منغلب شده بود و با اشکهاشون فضارو عوض کرده بودند، جالب بدونید خود شهید ایرانفرد هم مداح اهل بیت(علیهم السلام) بودند.

اما متن شعر:

یاد اون مردا بخیر                    یاد ایرانفرد و ظهیر   

یاد اون با غیرتا                      یاد کاوه ها بخیر

یاد فلاح و نانکلی                   زبیدی و نیلوفری    

معینی و سیدامیر                  علافی ها و ناصری

ما موندیم و عکس شما           رو سردرای کوچه ها

ما موندیم و اسم شما            با مشتی از خاطره ها

سینه بزنید آی رفقا                دم بگیرید با شهدا

شور همیشگیمونو                 یا فاطمه زهرا، یا زهرا

                       یازهرایازهرا....

دلامونو خاکی کنید                همرنگ جبهه ها کنید

مثل شما با پای دل               راهییه  کربلا  کنید

عشق ما هم مثل شما          شهادته ، شهادته

وظیفمون تو این زمون              حمایت  از  ولایته

بو بکشید آی رفقا                  بوی خوشه یاسه میاد

جنت الاعلا بخدا                   حضرت عباسه میاد

بهشت بی جمال تو               دوزخه یا اباالفضل

هرجا برات گریه کنن              بهشته یا ابالفضل

هرجا برات گریه کنن              بهشته یا ابالفضل

زهرا به روی قلب من              نوشته یا اباالفضل

ایشالله خدا به برکت خون این شهدا یه روز مارو هم به آرزومون برسونه...

در حسرته جان و تنم     تنها دلیل بودنم

آه ای شهادت العجل     آه ای شهادت العجل


این هم عکس شهید. در وصیتش گفت: برایم تبلیغ نکنید فقط عکسم را بزنید تا شاید کسی ببیند و دگرگون شود.

                     

 پاسدار شهید ، امیروحید ایرانفرد

 تاریخ شهادت:66/1/26       محل شهادت: شلمچه      عملیات:والفجر 8   مزار:بهشت زهرا(س)، قطعه28

بعضی از دوستان عزیز سوال کردند قطعه ای که پیکر این شهید بزرگوار در آن قرار دارد کجاست؟

بهشت زهرا(س) ، قطعه 28، دقیقا کنار پیاده رو. وقتی از پیاده رو به سمت مزارش میرید ، به پایین پا میرسید.

کنار قبور شهیدان نانکلی.البته 26 فروردین که ما رفتیم یک بنر به مناسبت سالگرد اونجا نصب کردیم که عکس و نام شهید امیروحید ایرانفرد روش قرار داره.

حتما سر بزنید. آخه اونجا غریب افتاده. بچه کرج بودن ولی چون اون اوایل لشگر سیدالشهدا مال تهران بوده تهران دفن شدن. ما هم وقت کنیم سالی یک بار بتونیم بریم. شهید بزرگوارییه من که ازشون حاجت گرفتم، ایشالله شما هم میگیرید.

میخوام یه خاطره که فرمانده مون از ایشون برامون گفتن رو بهتون بگم.

روی خاکریز نشسته بود و همین طور که به افق خیره شده بود چشماش پر از اشک بود. گفتم: وحید ! داری گرییه میکنی؟ چییه دلت برا خانومت تنگ شده؟ گفت: نه خیالم از اون بابت راحته. گفتم پس برا چی انقدر ناراحتی؟ گفت آخه من این جوونارو از محل آوردم اینجا، اگه یه وقت چیزیشون بشه چه جوری تو صورت مادراشون نگاه کنم؟!

دوازده نفر از محل ما رفته بودند. از اون دوازده نفر که امضای فرمانده وحید پای برگه اعزامشون بود اولین کسی که شهید شد و جنازش رو دست اهالی محل تشییع شد ، امیر وحید ایرانفرد بود. شرمنده مادران محل نشد ولی همه رو شرمنده خودش کرد. چون از بچه های اطلاعات عملیات بود، دشمن شناساییش کرده بود و تک تیرانداز زده بود وسط پیشونیش.

یاد همه علی اکبرای خمینی(ره) بخیر، راهشون پر رهرو

"شادی روح بلندشون صلوات"

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۴۹
عبد الحسین(ع)

به نام خدا، نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.

من زنگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم. از هر آنچه که مرا از خدایم دور میکند، از فریب مادیات متنفرم. علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم.

درست حدس زدید، این جملات آسمانی هرگز نمیتونه از زبان آدمی خاکی مثل من که دست و پاش که هیچ ، دلش هم اسیر دنیاست گفته بشه. خالق این جملات زیبا حاج همته، سردار بی سر، عبد مخلصی که با خدای خودش عهد بسته بود مثل مولای غریبش ، مثل کسی که زندگیش در گرو چرخش چشمانش بود از دنیا بره.

وقتی مادر حاجی سر محمد ابراهیم باردار بود قسمتشون میشه برن کربلا. سختیای سفر باعث میشه وقتی میرسن کربلا مادرشون مریض بشه و دکتر میگه که بچه از دست رفته. مادر حاجی میره حرم امام حسین و به آقا میگه: آقا من به عشق شما اینجا اومدم. راضی نشو بچم رو از دست بدم. تو همون احوالات یه گوشه حرم خوابش میبره. تو خواب میبینه حضرت زهرا میاد و یه پسر رو میده دستش و میگه مواظبش باش.

حالا همون آقا که سبب شفای حاجی بوده میخواد که حاجی مثل خودش بی سر از دنیا بره.

دیشب با بچه ها برای سالروز شهادت حاجی یه ایستگاه صلواتی زدیم، چای دارچین و خرما. بیش از این بودجه نداشتیم. ولی کار واسه حاجی دلی بود. بعضی از بچه ها راضی نمیشدن لباس خاکی تن کنن. شاید خجالت میکشیدن، ولی تا گفتم شما رو به شهید همت قسم میدم بپوشید، همشون پوشیدن. شب بیاد ماندنی بود. آخه برا اولین بار بود که برا سالروز شهادت حاجی یه حرکتی میکردیم.

دیشب خیلی داغون شدم. آخه دیشب یکی پرسید به چه مناسبته؟ گفتم سالروز شهادت شهید همت. گفت: همت؟ همت دیگه کیه؟ حاجی شرمنده. مرامت که هیچ، هنوز اسمتم نشناختیم. واقعا تقصیر کیه؟

امشبم شبگروه عمومی پایگاه بود و خوشبختانه با روز شهادت حاجی مصادف شده بود. یکی از راوی های دفاع مقدس که با حاجی تو جبهه بود رو دعوت کردیم. خیلی عالی بود. همه زده بودن زیر گریه. یه جورایی جلسه نور بالا میزد. انگار خود حاجی تو جلسه بود و رو سرمون دست نوازش میکشید.

راوی میگفت حاجی خیلی ماه بود. عین صورتش. میگفت نگاه حاجی تو دل همه بچه ها رسوخ میکرد. میگفت حاجی با نگاهش آدم میساخت.میگفت فقط سر لشگر نبود،وقتی میومد خودش یه لشگر روحیه بود برا بچه ها.

گفت تو خط مقدم زیر فشار شدید بودیم. محسن رضایی به حاجی میگه بمون قرارگاه ، خطرناکه. گفته بود بسیجیام دارن جون میدن ، چجوری بمونم. رفت که نیرو بیاره. روی موتور بود که به قولی خدا چشمای قشنگشو با قابش میبره.

میخوام بگم حاجی جون ، میشه امشب یه نگاهی هم به دل آلوده به دنیای ما کنی؟ ما ها رو هم مثل خودت آسمونی کنی؟

حاجی داغون شدیم از دنیا. داغون شدیم از گناه و منیت. کمکمون کن تا دیگه دنیا رو برا خودمون نخوایم. مثل شما دنیا رو فقط برا امام زمانمون بخوایم.

وقت کردید یه نگاهی به"شب زفاف همت" در آرشیو وبلاگ بندازید.


ببخشید که دیر به دیر سر میزنم. سرم حسابی شلوغه. دعا کنید مشغول به دنیا نباشم.

شادی روح حاج همت صلوات.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۴۸
عبد الحسین(ع)

 

پس از انجام کارهای مقدماتی در دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و آقای روحانی امام جمعه اصفهان خطبه عقد آنها را خواند.با مهریه یک جلد کلام الله مجید یک جلد مفاتیح و بیست و هفت تومان پول.

همان شب دست زنش ر گرفت و به خانه خودمان آورد. عجب شبی بود. من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد. با خودم گفتم:آخه چی شده مگه امشب شب زفاف نیست؟! به پدرش گفتم: چرا انقدر بی تابی می کند؟ او هم متحیر مانده بود.

دلم طاقت نیاورد بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رخت خواب را جمع کرده یک گوشه و سجاده اش پهن است  و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمی دانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.

ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله میزد و من صدایش را می شنیدم که می گفت: العفو العفو الهی العفو. صدای زجه های او قلبم را می سوزاند.

تا خود صبح گریه کرد طوری که صبح با چشمان قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند  برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند.زیرا عملیاتی در پیش بود و باید هرچه زود تر خودش را می رساند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۰ ، ۱۱:۴۷
عبد الحسین(ع)