دلم تنگ است، خدا...
چه حرف خنده داری زدم! دل من؟ رها تر از دل من هیچ کجا پیدا نمیشود...
خانه محبوبم را به مهمانسرای بین راهی تبدیل کردم... عشقی که حاضر نبودم با هیچ لذتی در دنیا عوضش کنم را با کالایی به نام "هیچ" مبادله کردم. آن قدر از محبوبم فاصله گرفته ام که دیگر در دلم احساسش نمیکنم.گاهی که خودش مشتاق بنده میشود به دلم سر میزند. آمدنش را از خیسی گونه هایم میفهمم....
آخدا! سینه تنگ میخواهم... اشک بند نیامدنی... درد تمام نشدنی... تا ابد سینه سوخته، برای حسین...
میفهمم، چند وقتیست دیگر گاری به کارم نداری. شاید به این علت که من کاری به کار امام زمانم ندارم!!!
ببخش آقا جان، این روزها دلم گرم زندگیست کمتر دلم برای شما تنگ میشود
آخدا! مگر نه اینکه صدای استغفار جوان گنه کار در دل شب را از همه بیشتر دوست داری؟؟
من آن جوان گنه کارم... چه میشود که شبی میهمان ویژه ات باشم؟ در دل شب مستغفر بیچاره ات باشم؟ راز دار لذت نافله شب و قنوت وترش باشم؟ فارق از همه چیز و همه کس متوجه وجودت باشم؟؟؟
آخدا! از همه چیز و همه کس خسته ام...
میخواهم از همه چیز و همه کس به سویت بگریزم...
بعضی وقت ها حس میکنم با من قهری... از آن مدل قهرها که مادر با کودکش میکند...به الطافت که مینگرم، به بی انصافیم ایمان می آورم.
به یاد رمضان پارسال افتادم. چقدر زود تمام شد. چه نیمه شب هایی داشتیم... چه اشک و سوز و سفره رنگینی داشتیم...
اما چه شد ثمر آن بندگی ها؟ چه شد ثمر اشک و سوز و آه ها؟ چه شد وفا به عهد هایی که با تو بستم؟ چه شد؟
در یک کلام: اگر من همان عبد خطا کار پارسالیم، همه اش تباه شد و به حالم سودی نداشت!!!
خدایا! رمضانت نزدیک است... دعای سحر و سفره الهم عجل لولیک الفرج افطار نزدیک است. التماست میکنم، بار دگر میهمانم کن...
حنای ما که دیگر رنگی ندارد... به خون رنگین شهدا، بار دیگر میهمانم کن...