آقا ببخش...
وقتی میان نفس وهوس جنگ می شود شیطان دوباره دست به نیرنگ می شود
دارد حنای توبه و شرمی که داشتم پیشت عزیز فاطمه بی رنگ می شود
با هر گناه فاصله می گیرم از شما کم کم وجب دو سه فرسنگ می شود
آقا ببخش بس که سرم گرم زندگیست کمتر دلم برای شما تنگ می شود
جمعه ها پشت سرهم میان میرن. جمعه برای ما چه روزیه؟ چه احساسی داریم وقتی شب جمعه می خوایم سرمونو رو بالش بذاریم و بخوابیم؟ چه احساسی داریم وقتی صبح جمعه چشامونو باز میکنیم و این روزو می بینیم؟ چه احساسی داریم وقتی می بینیم خورشید روز جمعه غروب کرده مثل همه جمعه های قبل؟...
آقا ببخش... ببخش مرا که انقدر دیر دلم برای شما تنگ می شود. ای کاش فقط در گیر روز مرگی زندگی بودم. ای کاش فقط از شما غافل بودم. ولی این غفلت مرا به دره بی پایان گناه می کشاند و جز رشته محکم عشق شما نمی تواند مرا از این هلاکت نجات دهد که به طناب پوسیده دشمن خونی ام به آن فرو رفته ام.
ای کاش این سایه شوم گناه و غفلت روزی از سر زندگی ام کم شود و انوار زیبای خورشید عشق شما آن را روشن کند که آن وقت هر روز من آدینه و لحظه شماری برای وصال است. همت باید کردو دل از این سراب بی پایان دنیا برید و از سفر غفلت باز گشت.
تا ببینیم که او غایب نیست و تمام روزها نه فقط جمعه ها و تمام زمین و نه فقط جمکران بوی او را میدهد و ندبه کنان در انتظار وصال اند.
نمیخوام مبالقه کنم ولی این مطلب تو این روز جمعه ای منو به خودم آورد و یادم انداخت چقدر غرق گناهم و از امام زمانم دورم . الهی العفو.